باران پاییزی مامانی و باباییباران پاییزی مامانی و بابایی، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

شیرین ترین شیرین

شروعی با استرس

سلام نازم خوبی>؟ من خوب نیستم آخه دیشب حوالی ساعت 9 از آزمایشگاه زنگ زدن گفتن ج تست سلامت جنین حاضر شده و من از دیشب دلشوره دارم کوچولوی مامان برام دعا کن.. بابایی هم با اینکه هنوز خوب نشده امروز رفت سر کار. منم بعد گرفتن ج میرم پیش دکتر و بعدش میرم خونه ماماانی آخه عصر با زندایی هات میخوایم بریم بازار.. .مامانی فدات میشه  هنوز تکون نخوردی شاید هم بخوای روز مادر مامانی رو غافلگیر کنی عزیزم.. برم آماده شم که دیرم نشه. ...
9 ارديبهشت 1392

وجودتون برام دنیا دنیا می ارزه

سلام گلکم امیدوارم خوب خوب باشی...آخه بابایی خوب نیس عزیزم عصر زنگ زدم گفت که هنوز تب داره وخواست تا براش سوپ بذارم ...منم بعد باشگاه رفتم بازار و یه کم خرید و الان هم سوپ رو گازه تا بابایی گل بیاد و نوش جون کنه و زود زود خوب شه. اینجور که بوش میاد بابایی امشب رو هم قراره تو قرنطینه به سر ببره... دلم براش تنگ میشه خیلی زیاد وقتی تو خونه هست و کنارمون نیس...  عشق مامان میخوام بدونی که شما و بابا علیرضا عزیز دلمین و خیلی دوستتون دارم.. (بعد از 10 دقیقه)بابایی اومده بود عشقم برات آبمیوه هم خرید اول واسه خودش ریختم و نوش کرد بعدش هم واسه شما..الان هم اون اتاق درارزیده... برم پیشش وگرنه گله میکننه.  ...
7 ارديبهشت 1392

بابایی آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!

سلام عزیزک مامانی امیدوارم خوب باشی..نمیدونم کی میخوای تکون بخوری و مامانی رو دیوونه کنی؟اما بی صبرانه منتظر اون لحطم... امروز عصر حال بابایی زیاد خوب نبود واسه همین رفتیم کلینیک و بابایی یه پنی سیلین نوش جان کردن الان هم خودشو قرنطینه کردو پیش ما نمیاد واسه اینکه من و شما مریض نشیم اما وقتی پیشمون نیس دلمون براش تنگ میشه مگه نه فسقلی مامان.. بابایی زود خوب شو ما طاقت دوریتو ندایم...    ...
7 ارديبهشت 1392

هدیه 2

چمـدان امیـدمـ را مــے بندمــ یادمــ باشـد خنـده ها و بوســہ هایمـ را جا نگـذارمــ آری مسافــرمــ تا دیار آغــوش ِ تـــــــــو چنـد فرسخــے بیــش نماندهــ کمــے از دلتنگــے دور شده امـــ .. بــے تابـــ نباش کــہ این مقصـد هیچ گاه مبدا نخواهــد شـــد مهمانــے کــہ میزبانــش نـگاه ِ تـو بــاشد دیگـر رفتنــے نیستـــ .. این شعر قشنگ رو هم خاله ونوشه (دوست مامانی) برات نوشته و فرستاده..مرسی خاله جوووووونی   ...
6 ارديبهشت 1392

یه هدیه

زندگی باید کرد ! گاه با یک گل سرخ گاه با یک دل تنگ گاه با سوسوی امیدی کمرنگ زندگی باید کرد ! گاه با غزلی از احساس گاه با خوشه ای از عطر گل یاس زندگی باید کرد ! گاه با ناب ترین شعر زمان گاه با ساده ترین قصه یک انسان زندگی باید کرد ! گاه با سایه ابری سرگردان گاه با هاله ای از سوز پنهان گاه باید روئید از پس آن باران گاه باید خندید بر غمی بی پایان لحظه هایت بی غم روزگارت آرام ...................... این شعر قشنگو حامی کوچولوی ناز برا فسقلی من فرستاد.ممنونیم حامی جون.. [Web] - [E-Mail] ...
6 ارديبهشت 1392

اندازه شما و عکس العمل بابایی

جوجه ی من چطوره؟؟؟ میخوام یه چیزی برات بگم.از اون وقتی که تو وجودم اومدی هر هفته  که میگذشت میرفتم تو اینترنت اطلاعات راجع به اندازه شما جمع میکردم بعدش که بابایی میومد بهش میگفتم و اونم... بذار اول اندازه هاتو بگم بعد عکس العمل بابایی رو برات میگم: هفته5 = دانه کنجد هفته6 = دانه عدس هفته7 =تمشک هفته8 = لوبیا قرمز هفته9 = حبه انگور هفته10 = خرما هفته11 = انجیر هفته12 = لیموترش رسیده هفته14 = لیمو هفته16 = گلابی هفته17 = پیاز بزرگ الانم که هفته 18 میشی داری یه سیب زمینی بزرگ میشی مامان فدات بشه... بعدش همین که بابایی از سر کار میومد با کلی ذوق بهش میگفتم.اونم این شکلی میشد:    و میگفت دیگه پیش من...
5 ارديبهشت 1392

انتظار شیرین (17 هفتگیت مبارک عزیزم)

سلام جوجوی مامانی.. امروز 17 هفته است که تو دل مامانی هستی ناز من.. دیشب مهمون داشتیم عموهای بابایی اینجا بودن.امروز عصر هم با مامانی و فاطمه جون و هدی جون میخوایم بریم خونه مامان بزرگ(مامان بابایی) آخه میخوواد آش بپزه... امروز شما 4 ماه و 2 روزه که تو وجودم لونه کردی عزیزکم و من از این لحظه منتظر یه اتفاق شیرینم اونم تکون خوردنته..اون لحظه که قراره تو وجودم تکون بخوری نمیدونم قراره چه حالی بشم اما میدونم که باید خیلی شیرین و خوب باشه..وای خوشکل مامان زود تکون بخور و مامان رو منتظر نذار..  بالاخره مامانی یاد گرفت چطوری شکلک بذاره.هووووووووووووووووووووووورااااااااااااااااااااا  ...
4 ارديبهشت 1392

خبرای خوووووووووووب

چطوری گل قشنگم؟؟؟ دیروز بعد آزمایش رفتم خونه مامانی بعد از ناهار من و مامانی رفتیم واسه دایی میثم یه جا دختر دیدیم و بعدش هم من رفتم باشگاه.موقع برگشتن به خونه مامانی زنداییم رو دیدم که بهم خبر داد نی نی دختر داییم سحر پسره .سحر یک ماه از من عقبتره..با خبر شدم که نی نی رابی و فرناز دوستام هم دختره.اونا یه ماه از من جلوترن..مونده آزاده که 2هفته از من عقبتره با خودم!!!!!احتمالا شما الان دیگه معلومه که گل پسری یا نازدختر..که هر چی باشی مامانی فدات میشه. اما تا بیستم باید صبر کنم اخه نوبت سونوم اون موقست..جوجوی من منتظرتما..بوووووووووووووووووس 
2 ارديبهشت 1392

تعیین جنسیت سنتی توسط زندایی های نی نی!!!

دیروز صبح رفتم خونه مامانی بعدش واسه ناهار رفتم خونه فاطمه جون(مامان امیر مهدی کوچولو) چون میخواستیم شیرینی درست کنیم عصر هم میخواستیم بریم واسه دایی میثمت یه جا دختر ببینیم که کنسل شد.خلاصه جای همه ی دوستان خالی ناهار لوبیا پلو خوردیم بعد از ظهر هم یه چرتکی زدیم و بعد بیدار شدن شیرینی پختیم.بعدش موقع عصرونه گفتیم یه تعیین جنسیتی انجام بدیم درازیدم و زنداداش های خبره! یه حلقه کردن تو زنجیر و آویزون کردن رو شکم بنده بعد از کمی کلنجار رفتن دیدیم نه این زنجیر تکون بخور نیست بعدش خودم گرفتم دستم و دیدم داره خطی حرکت میکنه یعنی دختره! بعدش که نشستیم عصرونه بخوریم دیدم فاطمه و هدی دارن میخندن گفتم چی شده دیدم فاطمه دستشو برد تو موهامو اونو تکوند...
2 ارديبهشت 1392

آزمایش سلامت جنین

امروز صبح زود پاشدم با بابایی رفتم آزمایشگاه البته بابایی طبق معمول رفت دنبال کاراش و من تنها رفتم آزمایش خون دادم..اول یه فرم پر کردم بعدش هم آزمایش..زود هم برگشتم خونه چون خیلی گرسنم شده بود.دیروز زنگیدم آزمایشگاه و گفتن که باید 12 ساعت ناشتا باشم برق از سرم پرید فکرشم نمیکردم بتونم طاقت بیارم اما شما خوشکل مامان همراهی کردی و من تحمل کردم و اذیت نشدم..بعد کارام هم میخوام برم خونه مامانی غروب هم میرم باشگاه... خیلی دوستت داررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم 
1 ارديبهشت 1392